عکس ^_^پـیتـزابانـونـ لـواشـ^_^
fatemeh goli
۱۰۶
۱.۱k

^_^پـیتـزابانـونـ لـواشـ^_^

۳ اسفند ۹۸

#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت5

شهرام_بیا توهم بازی کن یکیو کم داریم
+آممم من؟
_کسی جزتو اونجا وایستاده؟

نگاهی به دورم کردم
+نه
_خب پس تورومیگم بیا


من همیشه والیبالم تو مدرسه خوب بود
اونم چه مدرسه ی مزخرفی
بعداز16سالم شد دیگه مامان نزاشت برم
والان17سالمه

باکمال میل به مهران وشایان پیوستم
محراب وماهان وشهرام هم روبه رومون

به مهران وشایان گفتم دوطرفم وایستن وخودم وسط ایستادم

بازی که شروع شد اصلا توپ طرف ما رو زمین نمیرسید
انقدر بازیم خوب بود قدمم بلندبود180قدم
مهلت نمیدادم مهران وشایان بزنن

دیدم همشون یهو وایستادن
خیره شدن به من
معذب شدم
و گفتم _چیزی شده

محراب_وای دختر تو چقد بازیت خوبه
+آممم لطف دارین

شایان_آفرین فکرشم نمیکردم
مهران+منم والا

+خیلی ممنون
شهرام_ازکجا یادگرفتی
+تومدرسه ام
ماهان_آفرین دختر

_خجالتم ندین

شایان فاز لوتی برداشت+خجالت چه ابجی داشای ما غلط موکنن خجالتت بدن ها

همه زدیم زیرخنده

خیلی مهربون بودن
از مهربونیاشون خوشم اومد

_ببخشید یه سوال؟
ماهان+بفرما؟

+چرا منو فرستادین ته باغ تو اون کلبه چوبی
_مامانمون قبل مرگش وصیت کرده هیچ دختر نامحرمی تو خونمون زندگی نکنه

#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت6

+اهان...خدا بیامرزه غم آخرتون باشه
_ممنون

شایان_میترسی اونجا بمونی؟

ترسیدم کارمو ازدست بدم+نه نه همینجوری پرسیدم من...من دیگه برم بخوابم با اجازتون

شهرام_شب بخیر
شایان_شب بخیر
مهران_شب بخیر
_ماهان_شب بخیر
محراب_شب بخیر

رفتم سمت کلبه وسعی کردم به هیچی فکر نکنم وبخوابم

ازشانس من کلبه نزدیک در خروجی باغ بودهی در باغ غیچ غیچ میکرد

ازخستگی نتونستم دیگه فکر کنم و خوابیدم

صبح ساعت8بیدار شدم
وااای خواب موندم
قراربود7بیداربشم
ازکلبه زدم بیرون سرم پایین بود ومیدوییدم که به جسم محکمی خوردم

سرمو آوردم بالا شهرام بود
_عه سلام آقا... شهرام... ببخشید... من... ندیدمتون

لبخندی زد
+نبابااشکالی نداره داشتم میومدم این گوشیو بدم بهت

نگاهی به دستش انداختم جعبه گوشی دستش بود
_آممم نیاز نبود

+چراهس بلاخره مشکلی پیش میاد کارمون داری شماره همه رو برات سیو کردم سیمکارتم داره

داد دستم

_مرسی واقعا
+خواهش میکنم کاری نکردیم داشتی میومدی عمارت!
_اره
+اوکی باهم بریم
_چشم

+نیازی نیس بگی چشم
_آممم ببخشید

#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت7

قهقه ای زد که از در عمارت وارد شدیم

بقیه برادرا تو پذیرایی نشسته بودن که نگا به ما میکردن
شایان_ماشاالله شهرام قهقه میزنه سر صبحی چخبره به نظرتون بچها

دستشو به چونه اش گرفت
_نکنه عاشق بشه

شهرام دمپاییش بیرون اورد پرت کرد سمت شایان
ازخجالت هیچی نگفتم ورفتم سمت آشپزخونه

کمک سوگند خانوم میزصبحانه رو چیدیم

کامل که میز روچیدیم دیدم سوگند خانوم هم نشست سرمیز کنارپسرا
باتعجب نگاش میکردم که مهران گفت_چرا نمیشینی؟

_اما جای خدمه یجادیگس
+ما خدمهامونم کنارمون جا دارن نیازی نیست جای دیگه بشینن

_آممم باش میشینم

صندلی کنار سوگند خانوم روکشیدم ونشستم
سوگند خانوم مثل مادر براشون بود
اوناهم خیلی دوسش داشتن
واقعا این پنجتا پسر هم مهربون هم دلسوز وجذاب بودن
هرکسی شاید شیفتشون میشد

کلی سرمیز باهم شوخی میکردن
جالب برام این بود که چرا هیچکدوم کار نمیکنن
تصمیم گرفتم آروم از سوگندخانوم بپرسم

_آممم سوگند جون اینا هیچوقت سرکار نمیرن
+نه عزیزم نمیرن
_چرا
+چون باباشون انقدر داره که تا اخر عمرشون کارنرن
_اهاچه خوب

بعدتموم شدن صبحانه وکمک سوگند خانوم جمع کردن
ظرفارو چیدم تو ماشین ظرف شویی واز آشپزخونه اومدم بیرون که برم اتاق یکی یکیشونو تمیز کنم

اول در اتاق شایان رو زدم
_بفرمایید
+آممم سلام
_سلام ناستیا جان کاری داشتی؟
+اومدم اتاقتونو تمیزکنم
_اتاقم تمیزه فقط قفسه کتابخونم بهم ریختس ممنون میشم برا بچینی کتابارو
+خواهش میکنم وظیفس

رفتم سمت کتاب خونش
یکی ازکتابا رو برداشتم وتا برگشتم خوردم به شایان
_وای ببخشید ندیدمتون

#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت8

لبخندبزرگی زد
+اشکال نداره من نزدیک شدم زیادی اومدم بگم چجوری بچینی
_اهاباشه

درتمام کار کردنم چشم شایان باهام بودبعداز تموم شدن وچیدن کتابخونه شایان
_اقاشایان تموم کردم اجازه هست برم؟
+اون اقای اول اسممو برداری بله میتونی بری

_بااجازه

ازاتاقش زدم بیرون

رفتم سمت اتاق شهرام
_بفرمایید
+سلام اقا شهرام اومدم اتاقتون رو تمیز کنم
_اهابفرما کاری نداره اتاقم فقط میشه کمکم کن این پروندهارو مرتب کنم
+چشم حتما

به سمت میزش رفتم کنارش ایستادم
مشغول جمعو جور کردن پروندهاش شدم
یکساعتی هم اتاق شهرام بودم

چجوری سوگندخانوم گفت کارنمیکنن پس این پروندها چی بودن

_خب اقاشهرام کاری ندارید؟
+اون اقای اول اسممو برداری نه کاری ندارم


وا چرا مثل شایان گفت عجباااااا

از اتاقش زدم بیرون
دراتاق مهران و مهراب وماهان رو زدم اونا هم کاری نداشتن

ازپلها اومدم پایین ورفتم کمک سوگند خانوم گل کاری کنم
یکساعتی باهم گلارو کاشتیم
همینجور مشغول بودم که چشمم به پنجتا برادر خورد که با یه تیپ مشکی جذب اومدن ازعمارت بیرون

همینجور خیره بودم بهشون
نفهمیدم کی نزدیکم شدن

ماهان_اوووووش دختر خوردی مارو بسه

بعدهمشون قهقه زدن که من به خودم اومدم وازخجالت سرمو پایین انداختم

مهراب_نمیای بریم خوشگذرونی؟

باتعجب گفتم+من؟؟؟
_اره پ میخای سوگندو ببریم؟

+ببخشیدکجا میخواین برین
_پارتی، بار
+اها نه برین من الان وضعمم خوب نیست
_اوکی بای
...